قرار بود این بهاریه از امید باشد
اول: عیسیدایی، قهوهچی شریفی بود. از آن مردها که یک بار دیدن صورتشان کافی است تا در دلت بگویی چه مرد خوبی، چه آقای محترمی. ما در این زیرزمین جدید مشتریاش شده بودیم. جای خوش مسیر و بزرگی بود و جان میداد گوشه خلوتی بنشینی و دم بدهی به خوانسار نمدار و مجله ای، روزنامه ای را از اول بخوانی تا آخرش. شرط این البته تنهایی بود و جمع دوستانه – حتی دو نفره اش – تو را از این لذت خلسهوار محروم میکرد. آن روز رفقای همراه ما «قهوهخانهای» نبودند. صدای بلند خنده و شوخیهایشان با فضای قهوهخانه جور نبود و من این را از نگاههای گاه و بیگاه عیسیدایی و پیچ و تابهای تندی که به تسبیح توی دستش میداد میخواندم. حین یکی از همین شوخیها بود که دست یکیشان استکان کمر باریک را از روی میز انداخت. «چیرینک!» خرد شد. نگاه بچهها به سمت شیشه خردهها رفت و ناخودآگاه چشمان من برگشت سمت میز دخل. چشم در چشم شدیم. سرخ شدم. نگاهم را دزدیدم و دادم به خرده شیشهها. دفعه بعدی که چشم در چشم شدیم، ده پانزده دقیقه بعد بود. روبروی میز ایستاده بودم و در حالی که میپرسیدم حسابمان چقدر شده حواسم به این بود که عکسالعملاش بعد از دیدن من چه خواهد بود. راستش خودم را برای یک چشم غرهای، تشری یا حداقلاش یک نصیحت کوچک آماده کرده بودم. برخورد اول مثل روزهای قبل و عادیتر از انتظارم بود. چهرهی مرد اما وقتی تغییر کرد که گفتم یک استکان هم شکاندیم. یعنی که آن را هم حساب کنید. بی آنکه نگاهم کند بقیه پول را گذاشت روی میز و با کف دستش زد روی اسکناسهای کهنه و محکم، طوری که میخکوبم کند، گفت: «قفهده ایسکان سنار».* یخ کردم. سرش را که بالا آورد دوباره چشم در چشم شدیم. و ناگهان لبخندی زد که من تا عمر دارم صمیمیت و مهربانی و از ته دل بودنش را حس خواهم کرد. آرام، کوتاه و دلنشین کلمات عجیبی از میان آن لب ها که به لبخند باز شده بود توی گوشم نشست.: «اورهگون سنماسون اوغول!».**
دوم: روزهای خاصی، جای آنها که دیگر نیستند خالیتر از همیشه است. این اول سالی - آخر سالی؟!- شاید باید آرزو کنم که هیچ تجربهای از این دست نداشته باشید اما می دانیم که آرزوی بیهودهای است. عزیزی که از دست میرود حجم انبوهی از زندگیات را انگار با خود میبرد. و این جای خالی آن قدر توی چشمت میرود که گاهی حتی فکر میکنی او این همه بود یعنی؟ خیال برت میدارد که اگر بود، اینجا و الان، چطور بود؟ چه پوشیده بود.؟ کجا را نگاه میکرد؟ نشسته بود یا ایستاده؟ حرف میزد یا ساکت بود؟ و از این فکرها میکنی که ناگهان نبودنش رویت آوار میشود. روزی مثل روز عید و جایی مثل لحظه تحویل سال کنار سفره جای خالی او که نیست، به جای خالی یک کف دست نان در وسط یک لواش تازه می ماند. همان قدر یعنی توی چشم میزند. این روز، یک روز خاص است. برای خیلیها.
سوم: این بهاریه نوشتن هم از آن کارهاستها. هیچ چیز هم نخواهد یک دل و دماغ حسابی میخواهد که کیمیاست وقتی دو هفته مه و برف نگذاشته خورشید اردبیل را ببینی. این طور می شود که آدم میآید بهاریهای از امید بنویسد و نتیجهاش مرثیهای میشود بی سر و ته، مثل همین بند قبلی. راستش میخواستم امیدوارانه و از امید بنویسم و آن شعر حافظ موسوی را بزنم تنگش که می گوید:
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست گاهی دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
بعد ولی نمیدانم چرا این چیزهایی را که خواندید نوشتم. آدمیزاد است دیگر. گاهی نمیتواند از آنچه که میخواهد حرف بزند حتی. به قول آقای موسوی در ادامه همین شعرش:
پنهان نمیکنم که پیش از این سطرها
«دوستت دارم» را
میخواستم بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم خواهم کرد.
آخر: عیسی دایی، حالا چهار سالی میشود که جایش خالی است. فکر کنم یکی از همین روزهای آخر اسفندی هم بود که رفت. یادش سبز.
*شکستن استکان، مال قهوهخانه است.
**دلت نشکند پسر.
این متن در ویژهنامهی نوروز نشریهی مهر اردبیل منتشر شد.