هر بار که می روی، رسیده ای
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد. سبک، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
وگفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی رسیده ای. و باور کن آنجه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی، پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت..دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی. و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید.
عرفان نظرآهاری، مجله چلچراغ